یادداشتی از چخوف
((زندگی زیباست))
زندگی چیزیست تلخ و نا مطبوع. اما زیبا سازی آن کاری است نه چندان دشوار. برای ایجاد این دگر گونی کافی نیست که مثلاً دویست هزار روبل در لاتار ببری یا به اخذ نشان «عقاب سفید» نایل آیی یا با زیبارویی دلفریب ازدواج کنی یا با عنوان انسانی خوش قلب شهرهی دهر شوی نعمتهایی را که بر شمردم، فنا پذیرند، به عادت روزانه مبدل می شوند. برای آن که مدام -حتا به گاه ماتم و اندوه- احساس خوشبختی کنی باید: اولاً از آنچه داری راضی و خشنود باشی ، ثانیاً از این اندیشه که «ممکن بود بدتر از این شود» احساس خرسندی کنی.
و این کار دشواری نیست:
وقتی قوطی کبریت در جیبات آتش می گیرد از این که جیب تو انبار باروت نبود خوش باش، برو خدا را شکر کن.
وقتی عدهای از اقوام فقیر بیچارهات سر زده به ویلای ییلاقیات میآیند، رنگ رخسارت را نباز، بلکه شادمانی کن و بانگ بر آر که :«جای شکرش باقی است که اقوامام آمدهاند، نه پلیس.»
اگر خاری در انگشتات خلید، برو شکر کن که:« چه خوب شد که در چشمام نخلید.»
اگر زن یا خواهر زنت به جای آهنگ دلنشین، گام مینوازد از کوره در نرو بلکه خدا را شکر کن که موسیقی گوش میکنی نه زوزهی شغال یا زنجموره ی گربه.
برو خدا را شکر کن که نه اسب بارکش هستی، نه میکروب، نه کرم تریشن، نه خوک نه الاغ نه ساس، نه خرس کولی های دوره گرد...
پایکوبی کن که نه شل هستی، نه کور، نه کر، نه مبتلا به وبا...
هلهله کن که در این لحظه روی نیمکت متهمان ننشستهای، رویاروی طلبکار نایستادهای، و برای دریافت حق التألیف مشغول چانه زدن با ناشرت نیستی.
اگر در محلی نه چندان پرت و دور افتاده سکونت داری از این اندیشه که ممکن بود که محل سکونتات از این پرت و دور افتادهتر باشد شادمانی کن.
اگر فقط یک دندانات درد میکند، دل به این خوشدار که تمام دندانهایت درد نمی کنند.
اگر این امکان را داری که مجلهی شهروند را نخوانی یا روی بشکهی مخصوص حمل فاضلاب ننشستهای و یا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشی، شادی و پایکوبی کن.
وقتی که به کلانتری جلبات می کنند از این که مقصد تو کلانتریاست نه جهنم سوزان خوشحال باش و جست و خیز کن.
اگر با ترکهی توس به جانت افتادهاند هلهله کن که: «خوشا به حالم که با گزنه به جانام نیفتادهاند.»
اگر زنت به تو خیانت می کند، دل بدین خوشدار که به تو خیانت میکند،نه به مام میهن.
وقس علیهذا...
ای آدم،پند و اندرز هایم را به کار گیر تا زندگی ات سراسر هلهله و شادمانی شود.
1855 - آنتوان پائولوویچ چخوف
(مترجم: سروژ استپانیان)